از اولین باری که با سیامک سالکی به منزلشان رفتم حدوداً سه سال می گذرد ، در نمای اولی که به خانه انداختم پیرزنی با موهای یک دست سفید بر روی مبل کنار شومینه و رو به پنجره نشسته بود ، با وجود این که شب بود و از داخل خانه بیرون معلوم نبود به تاریکی شب ذل زده بود.
آن شب گذشت و من در این سه سال در دفعات متعددی که به آنجا می رفتم، همین نما را شاهد بودم که تنها تفاوتشان جایگزین شدن صبح و ظهر و شب با هم بود و خاموش شدن شومینه و باز شدن پنجره ها و روشن شدن کولر .
مادربزرگ فقط به بیرون پنجره ذل زده بود و کمتر سخن به زبان می آورد ، گویی منتظر کسی بود که از راه برسد و ذل زدن به بیرون را خاتمه دهد ، که عمرش کفاف نداد آن صحنه را ببیند.
بی اختیار به یاد فیلم ستاره می شود افتادم : تو که روبروی پنجره صبح ها به بیرون ذل می زنی و شب ها عکس خودت را در شیشه به صورت ناواضح می بینی ، چند سالته ؟.
از میان تمام دلایلی که برای زیستن دارم
مردن خود ، بزرگترین دلیل است .
(صمد صادق نژاد)
امیدوارم با نوشتن این یادداشت مرا به احساساتی بودن متهم نکنید.
( برای رفیق درد کشیده و روزهای سختم سیامک سالکی )